برای گاهی شادی، گاهی غم



شبیه هیچ وقت نیستم، هزار تکه ام و رد هر کدام را که میگیرم به چیزی نمیرسم. حقیقتا به آرامش نیاز دارم ، میدانم که این تونلیست که قبل از من خیلی های دیگر ازآن گذشته اند ولی ترس نمیگذارد قدم بردارم. شنبه باید یکی دو تماس مهم بگیرم و از این برزخی که گرفتارش هستم بیرون بیایم. همین یکی و دو ماهه دستگیرم شده موقعیت فعلیم و حتی تصوری که مابقی از من در ذهنشان شکل گرفته حاصل اعتماد به حرف های ادمیست که اتفاقا به هیچ عنوان نخواسته بودم باشد، اما یک بعد از ظهر تابستانی تماس گرفت، مثلا از سر دلسوزی حرف هایی زد که منجر شد به تصمیمی که حداقل یک سال عقبم انداخت. هر چند بودن در آن جمع خیلی خوشایندم نبود ولی شاید از این باتلاق فعلی راحت تر میشد آن را تحمل کرد، هر چه هست درست و غلط تصمیمی بوده که عملی شده و حالا نتیجه اش این استرسیست که تحمیلم شده، راه برون رفتش حداقل پنج شش ماه کار تمام وقت است، مشکلی با آن نیست ولی آنقدر توی این مدت بالا و پایین داشته ام که عملا تحلیل رفته ام و سخت میشود دوباره همان ادم قبل شوم، به همان کیفیت، به همان توانایی ولی خداکند پس این همه رشدی باشد.

دلم میخواهد تکانی بخورم، صبح ها را بیشتر از چهار و نیم نخوابم، بعد از نماز و چند صفحه ای قران خوانی، شروع کنم به کار روی گره های ذهنیم، همان فایل های باز ازار دهنده و تا دو ماه و نیم دیگر به اولی و بعد از آن هم تا نهایت اردیبهشت به دو تای دیگر برسم، کمی از شیرینی این خرده اهداف جان بگیرم و شروع کنم رفتن و ساختن مابقی مسیر.

 

باید دست خودم را بگیرم، ارام و دلگرمش کنم که با هم از وحشت این روزها و شب ها میگذریم، ان شاءالله.

 


از آخرین باری که نوشتم خیلی خیلی میگذرد و این یعنی دلم نخواسته بالای پایین این روزها یادم بماند. هر چندحافظه ی قوی دارم، در واقع باید بگویم حافظه ی خیلی خیلی قوی دارم، یاداوری جزییات هر حادثه تلخ و شیرین تا یک جایی خوب است، بیشتر که بشود میشود مایه ی عذاب و من این روزها در این عذاب لعنتی غوطه ورم .

چند روزیست به هر جان کندی که شده خودم را مجاب کرده ام بنشینم سر کار.از این رخوت رخنه کرده در تار و پود لحظه هایم بیزارم.

حسین درخشان  قطعه و ساعت خروج شادمان خدابیامرز را از غسالخانه استوری کرده بود و من با دیدنش خشکم زد،امدم برایش بنویسم، نتوانستم. مرگ چقدر چند قدمی هر کداممان است.

تمام خودم را باید برگردانم .

 

 


طرح اولیه کار را فرستادم آن هم درست راس ساعت چهاری که وعده کرده بودم و حالا باید منتظر بنشینم ببینم که تایید میشود یا نه، امشب را به خودم استراحت داده ام تا فردا فاز ترجمه و مابقی کارها را پی بگیرم. صبح ها را با جان کندن از خواب بلند میشوم و شب ها تا دیر وقت بیدارم و این همه خلاف آن چیزیست که چندین ماه برایش زحمت کشیدم تا به روتین ثابت برسم. وا داده ام و مانده ام برای بیرون رفت از اوضاع باید چه کنم، امروز دمادم غروب خیلی اتفاقی یاد عنایت ده سال پیش آقا امام جواد بر زندگیم افتادم و دلم برای خودی که تا توی هر گردنه کم مآورد دست به دامن خوبان بود تنگ شد. با خود این روزها غریبه ام غریبه.

پ.ن. بیا و یک شب مرا به خواب پروانه ها ببر.


دلم میخواست بهش بگم کاش همه ی حماقتای عالم ختم میشد به دوزار چند شاهی، ولی استیصال تو نگاهش و فکر این که تنهایی باید جای خالی چند میلیون دوش بکشه و تازه نذاره باباش بفهمه نذاشت بگم . ولی الان تو جایی وایسادم که دلم میخواست چندرغاز ته حسابم نبود ولی چشمای مامان میخندید، محمد سالم بود و بابا.امان از همه ی ای کاش های عالم، امان.
پ میگن آدمی آه و دمی .آخ از آه این روزا.


 همه چیز همان طور است که بود، حتی کمی بدتر، بدترش از این باب که امروز خبر دار شدم  ظرف کم تر از بیست روز باید طرح پروپزالی را بدهم که فکر میکردم حداقل سه ماه برایش وقت است، حالا باید شبانه روز بنشینم که کار را برسانم. اولش که شنیدم کمی شوکه شدم ولی خیلی زود تر از آنچه که فکرش را میکردم دست و پایم را جمع کردم، نقشه مسیری که باید بروم را روی کاغذ پیاده کردم و در همین فرصت اندک  دو پله از دوازده پله ی تعریف شده را هم پشت سر گذاشتم، هر چند کارهای ساده ای بودند ولی تیک خوردن هر مرحله حس خوبی دارد.  

 امروز یکی پیام داده سلام مریم جان خوبی. بعد از خوبی هیچ علامت نگارشی هم حتی نگذاشته بود، این را بعد از یک بار تماس بی پاسخش برایم ارسال کرده و من نمیدانم کیست. گوشی را ریست کردم و شماره ها را ندارم و خیلی وقت است حوصله حرف زدنم با کسی نیست. این که من این روزها خزیده ام توی پیله ی خودم مهم نیست، ولی مهم است که یکی که نمیدانم کیست و حتی شماره اش برایم آشنا نیست، برایش حال من، درست توی ساعات کوفتی انتظار مترو قلهک مهم بوده، گوشی برداشته و مهربانیش را برایم فرستاده من چه کردم؟ هیچی، هر جور حساب میکنم خیلی توی ذوقش میخورد اگر بفهمد حتی به جایش نیاوردم.

کینه آدم را چرک میکند و چرکی پستی می آورد و این روزها از آدم هایی رنجیده ام که هر چه تقلا میکنم برای نادیده گرفتن ظلمشان بیشتر گرفتار میشوم انگار. میترسم .

پ.ن. آمده بودم بنویسم شروع میکنمش به نیت قربة الی الله ‌ولی امان از دل پر این روزها. 




بیش از یک ماهست خودم را گره زدم به یک کار موقت که هر چند قرار نبود جدی شود ولی شد و حالا درست توی همین روزهای نفس گیر و پر آشوب و غم، شده است بهانه ی کنده شدنم از تخت. دوباره برگشته ام به تکرار پرخوابی های عصبی و اگر این نیمچه تعهد نبود خدا میداند رکورد چند ساعت در روز را رد میکردم. قبل ترها خواب کمی آرامم میکرد ولی حالا خستگی روی خستگی دارد برایم. همه یمان توی شوک یک تصمیم به ظاهر احمقانه دست و پا میزنیم و فعلا از دست هیچ کس کاری ساخته نیست، قرآن باز میکنم و هر بار آیه ی صبر می آید و این من کم طاقت این روزها را آشفته تر میکند. دست و دلم به هیچ کار نمیرود و کار است روی کار که تلنبار شده .
من توی همه ی معامله هایم با خدا کم گذاشته ام  خیلی هم کم گذاشته ام و خیلی جاها با این که میدانستم این را، باز طلب کارانه یقه گرفته ام، خودم را محق دانسته ام و پا را فراتر از آنچه که باید گذاشته ام. همین لالم میکند برای التماس ، این را توی تنگنای این روزها که حتی دست دعایم را گم کرده ام میفهمم.دلم برای سید کریم تنگ است.
پ.ن:من آدم تنهاییم ولی توی همه ی تنهایی هایم دلم گرم آغوشی بوده که همیشه و همیشه مامنم بوده، خدای از رگ گردن به من نزدیک تر.

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها